جدول جو
جدول جو

معنی سنگ شیر - جستجوی لغت در جدول جو

سنگ شیر
(سَ گِ)
به عربی حجراللبنی خوانند. رنگ آن خاکستری رنگ باشد چون به آب بسایند از وی چیزی مانند شیر بیرون آید و بطعم شیرین باشد و بر چشم کشند سیلان آب را برطرف کند. (از برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنگ چین
تصویر سنگ چین
ویژگی دیواری که با چیدن سنگ ها بر روی هم ساخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ شکر
تصویر تنگ شکر
بار شکر، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ شجری
تصویر سنگ شجری
مرجان، جانور بی مهرۀ دریایی که مانند گیاه به زمین چسبیده است، بقایای قرمز رنگ این جانور که در جواهرسازی به کار می رود، سنگ شجری
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. دارای 149 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ خوَرْ / خُرْ)
سنگخوار:
هر که در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 104). رجوع به سنگ خوارک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
سنگی که بدست بر سر و دوش میگردانند. و صاحب مصطلحات الشعرا در تفسیر میل نوشته که چوبی باشد گران و گنده که پهلوانان بدان ورزش کنند و آنرا میلگری و سنگ زور نیز گویند. (آنندراج) :
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من.
صائب (از آنندراج).
برداشت تا بسینه دلم سنگ زور عشق
این کار قوت کمر کوه طورنیست.
محمد اسلم سالم (از آنندراج).
راضی سخنوران همه دانند در سخن
الوند را کمر شکند سنگ زور ما.
فصاحت خان راضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
واحد وزنی بود معمول در تهران و پاره ای شهرستانها معادل دو من تبریز برابر با شش کیلوگرم
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ شَ جَ)
بسد و مرجان زیرا که در دریا مانند درخت میروید. گویند: چون از دریا برآرند و هوا خورد متحجر شود. لهذا حجه الاسلام غزالی او را حد وسط نوشته میان نبات و جماد و از اینجا مستفاد میشود که سنگ شجری غیر از عقیق شجری است که نقش اشجار بر آن میباشد. و به معنی اول تحریف سنگ بحری است. (آنندراج). بسد را گویند که مرجان باشد بسبب آنکه از دریا مانند درخت میروید. (برهان). مرجان. بسد. ریشه مرجان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ کَ)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ رَ / رِ)
نمک چینی. حجر آسیوس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ریگ شویی برنج و شستشوی آن قبل از طبخ و اخراج ریگ از آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(سَگِ شی شَ / شِ)
سنگی که بگداز آورده از آن شیشه سازند. (آنندراج) :
این سنگ شیشه که دلش نام کرده ای
از آتش فراق بسی خواهد آب شد.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
دل شکسته بکوی تو بس که شد پامال
چو سنگ شیشه ز خاکش صفا نمایان است.
شفیع اثر (از آنندراج).
علاج غیر مکافات نیست ظالم را
که سنگ شیشۀ ما شیشه میشود آخر.
محمد اسحاق شوکت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ قَ)
سنگ که بر زبر قبر نهند و گاه بر آن نام صاحب قبر و تاریخ وفات بر آن نقر کنند. (یادداشت بخط مؤلف). سنگ لحد
لغت نامه دهخدا
(سَگِ قَ مَ)
سنگی است که آنرا در بلاد عرب شبها در افزونی ماه یابند و آن سفید و شفاف میباشد. گویند اگر بر درختی بندند که بار و میوه ندهد بارآور گردد و چون بسایند و بصاحب صرع دهند شفا یابد و آنرا به عربی حجرالقمر و رغوهالقمر خوانند. (برهان) (آنندراج). حجرالقمری. (دزی ج 1 ص 252)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
مرادف سنگ روشنایی. (آنندراج). رجوع به سنگ روشنایی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ یَ)
حجرحبشی. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ)
آخر سنگ: روز دیگر آن فقیر بوفای وعده بدانجا رفت از کاروان اثر ندید نگاه کرد سنگ آخر نمانده بود. (تاریخ جدید یزد). رجوع به سنگاب شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
فلز و جز آن که زنگ پذیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ شَ کَ / شِ کَ)
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) :
پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید
بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید.
خاقانی.
ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست
که شکّر در دهان بایدنه در دست
لبش بوسیده گفتا انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است.
نظامی (از آنندراج).
، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) :
آن زمان می کنی پشیمانی
که به زیرت کشم به تنگ شکر.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب، مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر، تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بخیل، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است ازبخش پشت آب شهرستان زابل. در هیجده هزارگزی شمال باختری بنجار و دوازده هزارگزی راه فرعی ادیمی بزابل واقع شده. ناحیه ای است جلگه ای، گرم و معتدل. و دارای 118 تن سکنه میباشد. فارسی و بلوچی زبانند. از رود خانه هیرمند مشروب میشود. محصولاتش غلات، لبنیات. اهالی بکشاورزی، گله داری، گلیم و کرباس بافی گذران میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
قریه ای است در پنج فرسنگی میانۀ شمال و مشرق ده رم. (فارس نامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگ شکن
تصویر سنگ شکن
شکننده سنگ، خلر، گونه ایست از خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قند شیر
تصویر قند شیر
شیر غند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ شده
تصویر سنگ شده
جامد
فرهنگ واژه فارسی سره
سگ شیر، نام گیاهی است از تیره ی فرفیون
فرهنگ گویش مازندرانی
سفت و کشیده، در فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب آسیاب پایی
فرهنگ گویش مازندرانی
به قصد خارج کردن مواد خارجی از گلوی طفل، نزد طبیب بومی رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نان خورشتی از سیر، تخم مرغ، زردچوبه، فلفل، سبزی الزوی خشک، نان
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی، که با ابزارهای گوناگون مانند پتک یا ابزارهای منفجرکننده، سنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
دیواری سنگی با ملات و یا بدون ملات
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی بوته ای با برگ های سرخ، گل زرد و ساقه ی نرم که داخل آن
فرهنگ گویش مازندرانی